کتابهایی که این روزها میخوانم به قدری خاص و دوست داشتنی هستند که هم اینجا و هم در شبکه های اجتماعی با دیگران به اشتراک می گذارم.
کتاب را چند روز پس از تمام کردن آن در جلو چشم می گذارم تا به یاد بیاورم چه نثری مرا مجذوب کرد. منظور از نثر همان مفهوم داستان است.
فیلم ها و کتاب هایی که مرا با افراد و اتفاقات بزرگ آشنا می کند دوست دارم. مانند همین کتاب. آشپزی برای پیکاسو.
باعث شد پیکاسو را در گوگل سرچ کنم. سبک آثارش را ببینم. نمی گویم بشناسم چرا که من سررشته ای از سبک های نقاشی ندارم. اما به موضوع جالبی پی بردم. من مدتها بود که علاقه به تماشای این سبک داشتم و نمی دانستم که این سبک چه نام دارد و متعلق به چه هنرمندی است. تلخ نیست؟ در این سن باشم و از علاقمندی های خود بی خبر!!
پیکاسو را گویی می شناختم. هم تلخ است و هم شیرین. او نمی توانست مرد یک زندگی باشد. به راستی که زندگی با مرد هنرمند برای یک زن جنون می آورد و خوشحالم از اینکه این اتفاق برای آندین نیافتاد.
بخشی از کتاب را بخوانیم:
بعد از تمام این سال ها، او خوابی درباره پیکاسو دیده بود. روحش درست همین جا در ویلای روستایی بود، در آشپزخانه او پرسه می زد، به نظر گرسنه و هشیار می رسید، باز هم فقط یک لباس خواب مردانه پوشیده و پا بود؛ حالتی که آندین را نگران کرده بود. وقتی با آندین صحبت کرد، صدایش به طرز عجیب و غریبی تیز بود. او آشفته پرسیده بود: «نقاشی من کجاست آندین؟ یه جای امن گذاشتی ش؟ می دونی که دوروبر کوت دازور کلی هست. »
آندین با احساسی قوی از حضور فیزیکی پیکاسو در خانه اش بیدار شد. اما غیرممکن بود، برای اینکه او ده سال پیش مرده بود. وقتی آندین آن خبر را از رادیو شنید بهت زده و غمگین شده بود؛ به نوعی فکر می کرد او همچون زئوس در قله کوهش به زندگی کردن و نقاشی کشیدن ادامه خواهد داد؛ غایب اما بسیار زنده و سرحال. همان طور که انتظار می رفت آثار هنری اش حالا به قیمت هایی فروش می رفت که به سرعت به بالاترین مبلغ های ممکن می رسید.
درباره این سایت