من فریبا هستم.
معلم، مترجم (انگلیسی به فارسی)، UI کار، گرافیست آماتور، آشپز، شیرینی پز، کتاب باز، فیلم باز، مسافر، در جستجوی آگاهی، سعی بر خوب بودن، سعی بر خود بودن، مثبت اندیش.
از امروز به تاریخ 23 بهمن 1398 تصمیم به راه اندازی وبلاگ شخصی خود گرفتم تا دیگر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی فعالیت نکنم. چرا که به دنبال تجربه ها و اندیشه های جدیدتر و بزرگ تری هستم.
از امروز کامپیوتر شخصی خود را مامور به حفاظت و نگهداری از این وبلاگ خواهم کرد. از امروز مطالب و افکار خود را در اینجا به اشتراک خواهم گذاشت. تصاویر گرفته شده با دوربین تلفن همراه و تبلت در اینجا خودنمایی خواهند کرد.
از امروز کتابهایم را در اینجا مرور خواهم کرد. به روز ترین فیلم ها و موسیقی ها را در اینجا یادآور خواهم شد. از اخبار به دور هستم مگر اینکه غیرارادی در جریان آن باشم.
هدف بزرگی دارم و آن آگاهی و آزادی و رهایی ست.
اگر اطلاعات بیشتری در مورد خودم بدست آوردم این مطلب را بروز رسانی خواهم کرد.
یا حق
امروز که در حال خواندن فصل 36 کتابی با عنوان کتاب بازها اثر جنیفر چمبلیس برتمن، ترجمه آقای امین توکلی از انتشارات پرتقال بودم، بهانه اولین پست وبلاگ خود را یافتم.
شاید این کتاب بهانه باشد و بصورت کلی خود را اینگونه وصف خواهم کرد!
چگونه؟؟؟؟
به شما خواهم گفت.
ابتدا بخشی از این کتاب که توجه من را به خود جلب کرد را برایتان می خوانم:
" امیلی با نگاهی به ساختمان شماره ی 717 دچار شک شد. انتظار داشت ساختمانی قدیمی و قهوه ای رنگ ببیند شبیه کیف دستی آقای رمورا، ولی ساختمان روبه رویشان بنایی تمیز با معماری دوره ی ویکتوریایی بود که طبقه ی همکفش مغازه ای با کرکره هایی به رنگ بنفش روشن داشت."
کلمه ی دوره ی ویکتوریایی باعث شد من کتاب را که در بخش هیجان انگیز داستان بودم کنار گذاشته و در موتور جستجوگر در پی معماری دوره ی ویکتوریایی بگردم.
مگر دوره ی ویکتوریایی ساختمان ها چه ویژگی خاصی داشته اند؟!
یا بخش دیگری از کتاب که به داستان شاهین مالت اثر دشیل همت اشاره شده، البته من قبلتر ها با شاهین مالت به واسطه ی فیلم سینمایی ای که در دهه 40 سینمای هالیود با بازی درخشان همفری بوگارت ساخته شده بود آشنایی داشتم. اما این نیز می توانست بخشی از این ویژگی باشد.
حال این چه ربطی به منِ ویکی پدیا دارد؟ دوستان و آشنایان من همگی بر این مساله که اطلاعات عمومی بالایی دارم موافق هستند و اگر با من همکلام شوید به پراکندگی صحبت های من پی خواهید برد. مثل ویکی پدیا!
برای جستجوی موضوعی به ویکی پدیا رجوع کنید، قطعا در هر خط از نتیجه جستجو حداقل یک یا دو کلمه وجود دارد که شما را به مطلب دیگری در ارتباط با همان واژه لینک می دهد.
اگر در رابطه با موضوع مهمی با من بحث کنید، چه خوشحال باشید، چه عصبانی، چه غمگین و چه شاد قطعا در بین بحث توانایی این را دارم که شما را از موضوع بحث دور کرده و به موضوع دیگری کمی مرتبط با همین موضوع ارتباط دهم.
و تصور می کنم این ویژگی با شخصیت فوضول بودن یا بطور مودبانه جستجوگر بودن من رابطه مستقیم دارد.
بزودی مطلبی با موضوع معماری دوره ی ویکتوریایی در همین وبلاگ به اشتراک خواهم گذاشت .
سالها قبل از پدر شنیده بودم بندر عباس قبلا با نام بندر گمبرون شناخته می شده. حال با جستجوی کوتاهی در ویکی پدیا نتیجه این جستجو را با شما به اشتراک می گذارم.
گویا بندر عباس دهکده ی کوچکی در انتهایی ترین نقطه ی کشور بوده که پس از آن فقط دریا بوده و دریا.
پرتغالی ها در سال 1515 به رهبری شخصی به نام آلبوکرکی به این دهکده کوچک ساحلی یورش بردند. ساحل این بندر از ابتدا میگوهای فراوانی داشته به همین دلیل پرتغالی ها نام آن را کامارائو یعنی بندر میگو گذاشتند. گمبرون بعدها از لغت پرتغالی کامارائو اقتباس شد.
107 سال بعد شاه عباس با کمک انگلیسی ها این بندر را از پرتغالی ها باز پس گرفتند و به افتخار این پیروزی نام این بندر به بندر عباس تغییر کرد.
جاده حاجی آباد به بندر عباس در این فصل از سال یعنی زمستان بسیار خلوت بود و فقط تریلی ها و ماشین های باری از این مسیر عبور می کردند. اگر در تعطیلات نوروز و فصل بهار و یا فصل پاییز به این شهر سفر کنید مسیر نسبتا شلوغ و پر تردد خواهد بود.
در جاده بندر عباس قطعا شاهد این نخلستان های زیبا در کنار دهکده های کوچک این شهر خواهید بود.
بازارچه ساحلی و فروشندگان محلی بندر عباس که در شب میزان فروش بیشتر می شود. به گمانم این اتفاق به دلیل شرایط آب و هوایی این منطقه است.
در مسیر بندر عباس در کنار یک ساحل بکر و دیدنی توقف کرده و ساعاتی تا غروب را در آنجا سپری کردیم. بسیار بکر و زیبا و دیدنی بود. وقتی ماشین را در کنار جاده پارک کردیم متوجه دره ای شدیم که از راه باریکی به دریا منتهی می شد.
به سختی از دره پایین رفته و به این ساحل زیبا رسیدیم .
در ادامه تصاویری از این ساحل را به اشتراک می گذارم.
پس از گذراندن ساعات دلپذیری در این ساحل زیبا و دوست داشتنی که دل کندن از آن سخت ترین بخش سفرمان بود به سمت جزیره قشم راهی شدیم.
به سمت بندر پل رفتیم. چرا که برای حمل ماشین شخصی باید از لنج استفاده می کردیم. اگر تصمیم دارید بدون اتومبیل شخصی به قشم بروید می توانید آن را در پارکینگ پارک کرده و با لنج مسافر بر به جزیره بروید.
بندری که فقط مسافر به جزیره می برد شهید رجایی نام دارد.
عوارش سفر از بندر پل به جزیره 132 هزار تومان شد که شامل بیمه اشخاص ووسیله نقلیه هم می باشد.
صف طویل اتومبیل هایی که در انتظار پرداخت عوارش هستند تا با لنج به جزیره بروند.
در تصویر آخر سازه ی ناقصی را می بینید که سالهاست نیمه کاره رها شده است.
این سازه قرار بود پلی از بندر عباس به قشم باشد تا سفرهای دریایی کنسل شود اما .!
ادامه دارد.
اگر من در اینجا از واژه گرم استفاده کرده ام بدین معناست که هم از لحاظ آۤب و هوایی گرم است و هم اتمسفر صمیمی و گرمی دارد و هم ساکنانی دارد که عادات خوب و خونگرمی دارند.
از سال 1388 تا 1398 این سومین بار بود که به این جزیره سفر می کردم.
هر بار پیشرفتی می توان در منطقه حس کرد اما متاسفانه آنقدر چشمگیر نیستند. غیر از فزایش تعداد ساختمان های تجاری منطقه درگهان و تغییر اندازه لنج ها و تغییر ت کاری فروشندگان البسه از فروش تکی به فروش عمده نمی توان چیز دیگری حس کرد.
اما من فقط قصد دارم مسیر این سفر را برای علاقمندان شرح دهم و تصمیم به بررسی شرایط و معضلات ی و اقتصادی آن نیستم.
این سفر از تهران شروع شد.
اگر به GOOGLE MAP دسترسی داشته باشید، مسیر یابی به سهولت و آسانی انجام می پذیرد و در طول مسیر دچار مشکل نخواهید شد.
این نرم افزار را در تلفن همراه خود نصب کنید.
سفر من در تاریخ بهمن ماه 1398 اتفاق افتاد و می توان گفت در این فصل از سال منطقه جنوب کشور دارای بهترین شرایط آب و هوایی نسبت به کل سال است.
آزاد راهی که از تهران به سمت جنوب کشور راه اندازی شده خلیج فارس نام دارد.
این آزادراه از بزرگراه آزادگان تهران آغاز میشود ، این آزادراه، تهران را به شهرهای قم، کاشان، نطنز، اصفهان متصل می کند و همچنین با آغاز سال 1398، پرداخت عوارض جادهای این آزادراه (تاکنون از تهران تا قم) فقط به صورت هوشمند و الکترونیکی صورت میگیرد.
پس از سه ساعت رانندگی از تهران و در دو راهی بین نظنز و کاشان می توانید به سمت نطنز تغییر مسیر داده تا از شهراصفهان نیز دیدن کنید.
در این مسیر دو ساعته از شهر های نطنز و شاهین شهر عبور کرده و به شهر زیبای اصفهان می رسید.
متاسفانه ساعاتی که ما در اصفهان حضور داشتیم منتهی به شب می شد و ما از این شهر زیبا فقط شب بهره بردیم
اما خالی از لطف هم نبود. چرا که اصفهان در شب هم زیباست.
تصاویر مربوط به ساعاتی که در اصفهان حضور داشتم را می توانید در زیر ببینید.
فوتبال آلمان فقط یک بازی و سرگرمی نیست. امشب بایرن با 6 گل برنده مسابقه فوتبال در برابر هافنهایم بود.
مالکیت اکثر باشگاه های معروف در آلمان به صورت سهام در دسترس مردم و تماشاگرانیست که برای تماشای بازی حضور دارند.
اما این مالکیت در باشگاه هافنهایم فقط متعلق به یک فرد است.
پس از پیروزی پر گل بایرن مونیخ که در اواسط بازی قطعی شده بود هواداران این تیم با شورش در ورزشگاه و توهین به مالک باشگاه هافنهایم باعث ایجاد جو ناخوشایندی شدند.
با وجود تذکرات و خواهش های بسیار مسئولین این باشگاه تماشاگران آرام نشده و بازی متوقف شد.
هر دو تیم به رختکن رفته و پس از 10 دقیقه به زمین بازگشته و به بازی ادامه دادند.
اما این بخش از بازی فقط با پاسکاری بین دو تیم به پایان رسید.
قطعا این پایان در تاریخ فوتبال آلمان و جهان ثبت خواهد شد.
این جنجال و پایان باورنکردنی یادآور این خواهد شد که بازیکن های بهترین تیم آلمان نه تنها در تکنیک منتخب هستند، بلکه در رفتار، رهبری و مدیریت زمین بازی نمونه هستند.
وقتی تیم ملی فوتبال آلمان در بازی های جام جهانی 2018 در اولین مراحل با شکست های سنگین حذف شد بسیار غمگین بودم. اما محبوبیت خود را از دست نداد و آلمان هنوز برای من یک کشور منظم و محبوب است.
چیزی که می خواهم باشم.
در یک سفر 15 دقیقه ای با لنج بخشی از خلیج زیبای فارس را طی کرده و به قشم رسیدیم.
مقارنه ماه و زهره در آسمان قشم که با چشم غیر مسلح قابل شناسایی بودند. این مقارنه از اصفهان تا به اینجای سفر قابل شناسایی بود.
مراکز خرید منطقه تجاری درگهان قشم
اجناس جالبی که در بازارچه چینی ها فروخته می شود. فروشندگان این بازار چینی هستند.
هنرمندان خیابانی و خلق هنرهای زیبا در خیابان های قشم و درگهان
و اما یک منظره زیبا از این ون سفری ( ون مجهز به تجهیزات سفری که به این جزیره سفر کرده بودند)
ادامه دارد.
کتابهایی که این روزها میخوانم به قدری خاص و دوست داشتنی هستند که هم اینجا و هم در شبکه های اجتماعی با دیگران به اشتراک می گذارم.
کتاب را چند روز پس از تمام کردن آن در جلو چشم می گذارم تا به یاد بیاورم چه نثری مرا مجذوب کرد. منظور از نثر همان مفهوم داستان است.
فیلم ها و کتاب هایی که مرا با افراد و اتفاقات بزرگ آشنا می کند دوست دارم. مانند همین کتاب. آشپزی برای پیکاسو.
باعث شد پیکاسو را در گوگل سرچ کنم. سبک آثارش را ببینم. نمی گویم بشناسم چرا که من سررشته ای از سبک های نقاشی ندارم. اما به موضوع جالبی پی بردم. من مدتها بود که علاقه به تماشای این سبک داشتم و نمی دانستم که این سبک چه نام دارد و متعلق به چه هنرمندی است. تلخ نیست؟ در این سن باشم و از علاقمندی های خود بی خبر!!
پیکاسو را گویی می شناختم. هم تلخ است و هم شیرین. او نمی توانست مرد یک زندگی باشد. به راستی که زندگی با مرد هنرمند برای یک زن جنون می آورد و خوشحالم از اینکه این اتفاق برای آندین نیافتاد.
بخشی از کتاب را بخوانیم:
بعد از تمام این سال ها، او خوابی درباره پیکاسو دیده بود. روحش درست همین جا در ویلای روستایی بود، در آشپزخانه او پرسه می زد، به نظر گرسنه و هشیار می رسید، باز هم فقط یک لباس خواب مردانه پوشیده و پا بود؛ حالتی که آندین را نگران کرده بود. وقتی با آندین صحبت کرد، صدایش به طرز عجیب و غریبی تیز بود. او آشفته پرسیده بود: «نقاشی من کجاست آندین؟ یه جای امن گذاشتی ش؟ می دونی که دوروبر کوت دازور کلی هست. »
آندین با احساسی قوی از حضور فیزیکی پیکاسو در خانه اش بیدار شد. اما غیرممکن بود، برای اینکه او ده سال پیش مرده بود. وقتی آندین آن خبر را از رادیو شنید بهت زده و غمگین شده بود؛ به نوعی فکر می کرد او همچون زئوس در قله کوهش به زندگی کردن و نقاشی کشیدن ادامه خواهد داد؛ غایب اما بسیار زنده و سرحال. همان طور که انتظار می رفت آثار هنری اش حالا به قیمت هایی فروش می رفت که به سرعت به بالاترین مبلغ های ممکن می رسید.
به بهانه تعطیلات کرونایی، کمی با من این متن را مرور کنید.
این روزها کشور و در کل جهان درگیر چالش بزرگی به نام کرونا می باشد.
بعضی از این ویروس بعنوان جنگ جهانی سوم یاد می کنند. بعضی مدام ما را یاد مرگ انداخته و بعضی ثابت می کنند احمق بودن شاخ و دم ندارد.
مدارس و مشاغل بسیاری تعطیل شده. درست یک ماه قبل از شروع سال نو. یعنی سال ۱۳۹۹.
به فال نیک بگیریم و دفترچه کارها و برنامه هایی را که همیشه یادداشت می کردیم در دست گرفته و به تمام کارهای عقب افتاده و انجام نداده برسیم.
تمام آن کارهایی که همیشه دنبال فرصتی بودیم تا آنها را تمام کنیم اما نه زمان داشتیم و نه آسودگی ذهنی.
ما در خانه هایمان قرنطینه شدیم. یک سهل انگاری فرصت ادامه زندگی را از ما خواهد گرفت. پس فرصت را غنیمت شمرده و ادامه میدهیم زندگی را جور دیگر.
سالها پیش فیلم سینمایی را تماشا میکردم به نام ’ افسانه روز دوم فوریه’.
این فیلم دربارهٔ گزارشگری بداخلاق است که برای تهیه گزارش روز دوم ماه فوریه یا روز دوم موش خرما به همراه تهیهکننده و فیلمبردار به شهر کوچکی میروند. هر سال در این روز مردم منتظر برون آمدن موش خرمایی هستند که به آنها میگوید آیا زمستان تمام میشود یا تا ۶ هفتهٔ دیگر ادامه خواهد داشت. او و گروه اش مجبور میشوند شب را در این شهر اقامت کنند اما فردا صبح که گزارشگر از خواب بیدار میشود به طرز معجزه آسایی میبیند که در یک چرخهٔ زمانی گیر افتادهاست و هرروز در حال سپری کردن روز گراندهاگ است و این چرخه در طول فیلم ادامه دارد.
این چرخه زمانی باعث تکرار روزها برای فرد گزارشگر می شود.
در طول فیلم و در پی تکرار روزها گزارشگر موفق به یادگیری چند مهارت از جمله نوازندگی و مجسمه سازی می شود و یا در بخشی از روزها تلاش به برقراری رابطه با دختر مورد علاقه خود دارد که هر بار با شکست مواجه می شود. و در نهایت این کار را به بهترین شکل ممکن به سرانجام می رساند.
گویا این فیلم به ما یادآور میشود که باید خوب بود تا تغییر وضعیت ممکن شود.
تصویر بالا از فیلم سینمایی نمایش ترومن (۱۹۹۸) برداشته شده است. این فیلم داستان زندگی مردی را روایت می کند که از زمان تولد بصورت ۲۴ ساعت زیر نظر دوربین های بسیاری از یکی از شبکه های تلویزیونی در حال پخش است. و او تا اواسط فیلم که مرد جوانی شده و ازدواج کرده از این جریان خبر ندارد.
اما نکته قابل توجه از اینجا به بعد است، ترومن سعی بر فرار از وضعیت موجود دارد. سوار بر قایق از شهر به سمت دریا حرکت می کند تا دیگر زیر نظر میلیون ها تماشاچی نباشد و بعد کارگردان به طرز عجیبی سعی می کند با طوفان، باران، رعد و برق و. مانع خروج او از داستان شود.
داستان بسیار عجیبی ست، فوق العاده تخیلی و دلنشین. تا آخرین سکانس شما را در حیرت قرار می دهد. و بالاخره ترومن از تمام مراحل عبور کرده و دیگر زیر نظر دوربین های کارگردان نیست!
روزگار ما شباهت عجیبی با این فیلم دارد. از ابتدای سال نود و هشت چالش های بسیاری تجربه کردم. مریضی پدر و از دست دادن او، سیل، زله، ترور، موشک، بنزین، اینترنت و حالا کرونا.
بقیه را نمیدانم، من منتظر بهار بودم، بهار یعنی روزهای بهتر.
بخاطر این بیماری مدارس تعطیل شده، به مردم اخطار داده شده در خانه هایشان بمانند، تا به این ساعت ۳۵۰ نفر از دنیا رفته اند. اما هنوز در خیابان ها شاهد ترافیک سنگین هستیم، مردم بدون رعایت بهداشت و عدم استفاده از ماسک و دستکش در محل های عمومی تجمع می کنند.
باید این روزگار را نوشت تا آیندگان بخوانند.
راست بنویسیم، میرزا بنویس های قاجاری نباشیم. تاریخ را خودمان ثبت کنیم تا فرزندانمان بدانند چه بر ما گذشت این روزها.
امروز بیست و یک اسفند ۹۸ و من هنوز منتظر بهار و روزهای بهتر.
آیا ما هم مانند ترومن این صحنه را تجربه خواهیم کرد؟
گالینا،
این دختر زیبا و خود ساخته روسی. من عاشقش هستم.
راستش یک اعتراف بکنم. این کتاب را به همراه چند کتاب دیگر سال ۱۳۹۳ از یک نمایشگاه محلی کتاب با پنجاه درصد تخفیف خریداری کردم.
فروشندگان از شهرهای دیگر آمده بودند و به خاطر ندارم این را از غرفه کدام شهر انتخاب کردم.
من به واسطه ی کتابی که سالها قبل تر از یک نویسنده روس خوانده بودم، علاقه بسیاری به ادبیات روس داشتم، از این رو کتاب دو داستان از آنتوان چخوف و گالینا از الکساندر سرافیموویچ در سبد خریدم بودند.
آنتوان چخوف حجم کمتری داشت، با او شروع کردم.
بدون مقدمه بسیار تلخ و کدر بود. غمگین شدم. کتاب را تمام کرده و در غیر قابل دسترس ترین نقطه کتابخانه قرار دادم.
همین باعث شد گالینا ورق نخورد. تا زمستان ۱۳۹۸، روزهای قرنطینه.
به جرات میتوانم بگویم الکساندر سرافیموویچ بهترین نویسنده زمان خودش بوده.
به قدری لذت بردم که دلم میخواهد بارها و بارها آن را بخوانم تا در یاد و خاطرم بماند.
لحظه ها را بسیار زیبا توصیف کرده. رئالیست، حقیقی، گیرا و فوق العاده صمیمی ست.
با جستجو در گوگل نتوانستم به نتایج فارسی زیادی در این خصوص برسم.
و متاسفانه هیچ دانشی از زبان روسی ندارم.
امیدوارم این کتاب را تهیه کرده و از آن لذت ببرید.
درباره این سایت